توی قلبم یه خلا سرد رو حس میکنم
خلعی که برام به وجوداورد میدونم تاعمردارم نمیتونم اون خلع رو پرکنم رزهای قرمزو ابی من مگر فراموش شدنی هستند؟!!!
اما وقتی دیدم من نمیتوانم زلیخا باشم که از گریه زیاد کور بشم درواقع میدونم میتونم کور بشم ولی میدونی نکته اصلی ماجرا چیه این جا یوسف بنی وجود ندارد که منو دریابد پس باید برم تا یه کوری بشم که رو دست مردم بمونمکور بشم کی میخواد منو جمع کنه دیده بینای من چقدر خریدار داشت که نابیناش داشته باشه
باید تلاشمو بکنم نشد هم مهم نیست اینکه کی باشه اصلا مهم نیست همین که یه همسفر پیدابشه کافیه
خدا لعنتشون کنه